شعر طنز عزاداری

شعر طنز عزاداری

دوستی از دوستانم در درود
همسرشمرد و عزادارش نمود
تا عزاداري به رسم آن دیار
آبرومندانه گردد برگزار
آگهی در روزنامه درج کرد
ختم جانانه گرفت و خرج کرد
چاي و قهوه ، میوه ، سیگار و گلاب
لاي خرما مغز گردو بی حساب
تاق شال دست باف فومنی
تکه حلوا لاي نان بستنی
منقل اسپند و عود کاشمر
شربت و شربت خوري ، قند و شکر
فرشابریشم به نقش یا علی
قاري و مداح و میز و صندلی
ترمه و جام و قدح یک در میان
گیره ي نقره براي استکان
حجله سیصد چراغ یک تنی
رحل و سی جزء و بلن گوي سونی
بر در و دیوار خانه صد قلم
بیرق و ریسه ، کتیبه با علم

در میان مجلس و ما بین جمع
ده چراغ زنبوري ، پنجاه شمع
قاب کرده وان یکاد و چارقل
نصب کرده در میان تاج گل
باز تا شادان شود در آن جهان
روح آن مرحومه ي خلد آشیان
واعظی با فهم و دانا و بلد
کرد دعوت تا سخنرانی کند
آشنایان قدیمی هرکدام
آمدند از راه یک یک با سلام
اهل فامیل ریا کار و دغل
کاسبو همسایه و اهل محل
دوستان با وفا با تربیت
آمدند از بهر عرض تسلیت
مجلسی با احترام و با شکوه
لیک واعظ غایبو او در ستوه
گرچه رسما گشته دعوت، ممکن است
جاي بهتر رفته آن معده پرست
مجلسی با آن شکوه و احترام
بی سخنرانی نمی گردد تمام
مجلس با آبرو و با وقار
بی سخنرانی بود بی اعتبار

ساعتی بی واعظ و منبر گذشت
عاقبتصاحب عزا بی تاب گشت
رفتدر پس کوچه ها پیدا کند
واعظی تا مدح میت را کند
دید شیخی با عرقچین و عبا
ریش و نعلین و عصا ، شال و قبا
گفت : اي دستم به دامانت بیا
از غم و غصه رهایم کن ، رها
مجلس ختمی است وعظی مختصر
پول بستان ، آبرویم را بخر
شیخ از هول هلیم روغنی
رفت با سر توي دیگ ده منی
آمد و شد در عزایش نوحه خوان
طبق عادت هی چاخان پشت چاخان
بی خبر کان مرده زن بوده نه مرد
رفتبر منبر سخن آغاز کرد :
او بري بود از بدي و هرزگی
می شناسم من ورا از بچگی
من خودم او را بزرگش کرده ام
کودکی بود و سترگش کرده ام
من نمی گویم چرا رنجور بود
رازها در بین ما مستور بود

وه چه شب هاي درازي را که من
صبح کردم با وي اندر انجمن
مجلس آراي و سخن پرداز بود
با همه اهل محل دمساز بود
ما دو جسم و لیک یک جان بوده ایم
مست و مدهوش و غزلخوان بوده ایم
او نه تنها بر منش ایثار بود
مطمئنم با شما هم یار بود
ما به او احساس دیرین داشتیم
خاطرات تلخ و شیرین داشتیم
آتشی در این هواي سرد بود
جمله مردان را دواي درد بود
نازنینی رفته است از بین ما
از کجاي او بگویم با شما
هر شب جمعه بداد از پیشو پس
بر گدایان نان و خرما و عدس
یاد باد آن شب که خود را باختم
دست را در گردنش انداختم
زیر گوشش نرم کردم زمزمه
درد دل گفتم به او یک عالمه

سر به زانویشنهاده سوختم
چشم در چشمان شوخش دوختم
دست خود را بر سر و گوشم و کشید
از سر رأفت در آغوشم کشید
تا رسید این جا سخن صاحب عزا
بر سر او کوفت با چوب عصا
کی همه نفرین و عصیان و گناه
با عیال خویش کردي اشتباه ؟
تو چه سرّي با زن ما داشتی
دختر سعدي ورا پنداشتی؟
تو نپرسیدي ز قبل گفتگو
زن بود لیلی و یا مرد اي عمو ؟
گفت و گفت و گفت تا بی هوش شد
کف به لب آورده و خاموش شد
جمع گشته گرد او پیر و جوان
آن به این دستور می داد این به آن
آي قنداق آورید و چاي داغ
دیگري می گفت : گِل زیر دماغ
این یکی می شست رویشرا به آب
آن یکی می گشت دنبال گلاب
این وري نبضش گرفته می شمرد
آن وري بین دو کتفش می فشرد

دکمه هاي پیرهن را کرده باز
سوي قبله کرده پاها را دراز
ذره اي تربت بمالیدش به کام
باد می زد دیگري او را مدام
مؤمنی دستان خود برده به جیب
زیر لب می خواند هی ا  من یجیب
پیرمردي گفت : این آشوب چیست
این بابا جنی شده چیزیش نیست
ورد خواند و فوت کرد و ذکر گفت
من هشل لف لِف تُلُف هوها هلفت
تا طلسم آن ننه مرده شکست
هر دو چشمش وا شد و پا شد نشست
لبگشود و در سخن شد کم کَمک
گفت : کو آشیخ ؟ اي مردم کمک
با طنابی سفت بندیدش به هم
تا حق او را کف دستش نهم
لیک جا تر بچه چون مرغی پرید
شاه بیت ماجرا را بشنوید:
شیخ کز این ماجرا آزرده بود
میکروفن را با بلن گو برده بود


شاعر: سید محمد رضا عالی پیام


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ دو شنبه 27 بهمن 1393برچسب:, ] [ 19:6 ] [ مقدم ]
[ ]